90/4/7
3:4 ص
از پل کرخه رد شدیم به سمت سه راهی ایوغریب دهلران حرکت کردیم تک وتوک ماشینهای ارتشی با کل وساعلشان را پشت ماشین هایشان ریخته بودنندو به سمت عقب حرکت میکردنند منطقه منطقه عملیاتی فتح المبین بود انگار شهدا هم باما در پشت ماشین به سمت جلو در حرکت بودنند برای دفاع از این مرزو بوم هواپیماهای عراق که موقعیت مناسب میدیدن منطقه بدون صدهوای بود وهواپیماها راحت میدانختن روی جاده وانقدر می امدن پاین وماشینهای که در حرکت بودنند می زدنند صحنه های بدی درست شده بود هر چه ماشین بود همه به سمت عقب در حال حرکت بودن جز ما که به سمت جلومیرفتیم بچه ها پشت ماشین نشسته بودنند از هیچ کس صدای در نمیامد رسیدیم سر سه راه ابوغریب که حاج محمد کوثری فرمانده ل 27 بود و چند تا تویوتای بچه هتی ادوات دیگر واحدها ماشین حاجیم یک نیسان پاترول بود که از پشتش انتن های بیسیم بود که زده بود بیرون نا رسیدیم به خاطر بمب باران دشمن بچه ها رفتن زیر یک پل کوچک که برای اب راه کنار جاده زده بودنند منو احمد هم رفتیم پیش حاجی احمد گفت که بچه های تخریب هستیم معمولا در جنگ بعد از شهید شدن فرمانده هر واحد یا گردان دیگه از بعد شهادت فرمانده واحد در اصتلاح به بچه های ان واحد میگفتن بچه های دین شعاری یا بچه های ممقانی حاج محسن دین شعاری معاون گردان تخریب بود که در عملیات نصر7 در دوپازا شهید شد ازان به بعد هر جا میرفتیم با گفتن اینکه بچه های دین شعاری هستیم میفهمیدن که بچه های تخریب هستیم ممقانی مسول بهداری ل 27 بود البته دیگه اکثرا بچه های ل 27 همه هم دیگرو میشناختن یک ساعتی سرسه راه بودیم یکی دوتا تویوتا بود که مانده بود اگر احتیاج شد بقیه ای بچه های گردان عمار ببر جلو بچه ها ماشین های ارتشی کهب نگاه میداشتند وکسب خبر از دهلران میکردند واگرلازم بود ماشین شان میگذاشتن با یک ماشین میرفتن در همین حین بود که دستور حرکت دادند حاج محمد افتاد جلو بقیه ماشین ها پشت سرش فکر کنم پیک گردان عمار بود امد که ما رو ببره جلو نرسیده به یک پل انجا بود که جلوش تعسیسات نفت هم بود نزدیک تنگ ابوغریب که شدیم وارد یک شکاف تنگه مانند شدیم سریع یک حالت ستاد بچه هادرست کردنند که بتوانند هدایت فرماندهی دفع پاتک ونزدیک نقطه درگیری باشند برای بهتر هداین کردند تا رسیدیم جاگیر شدیم حاجی احمدو صدا زد وگفت چندتا از بچه ها را با وساعل بفرست جلو بچه های گردان عمار در تنگه ابوغریب جلوی پیشروی دشمن گرفته بودنند ولی سخت بود سنگین ترین سلاح ما ارپی جی هفت بود ولی دشمن با تجهیزلت کامل امده بود منطقه گرم بی ابی از یک طرف نبود تدارکات هم مشگل ساز شده بود چون یکدفعه پیش امده بود و لشگر تازه از غرب داشت می امد جنوب برای همین ناهماهنگی دیگه طبی بود ولی کسی فکر گرما بی ابی نبودن امکانات نبودنند فقط باید جلوی دشمن گرفته میشد با هزار مکافات احمدو راصی کردمکه من با چند تا از بچه ها برم او بابقی پیش حاجی اینها بماند سریع مین ومواد منفجره با چند تا بچه ها پریدیم پشت تویوتا حرکت به سمت جلو منطقه ابوغریب منطقه عملیات ولفجر یکبود برای همین یاد شش سال پیش افتادم افتادیم توی جاده اسفالت به سمت جلو کم کم صدای تیروانفجار خمپارها در اطرافمان بیشتر شد که رسیدیم زیر پل که درگیری سختی بود بچه های گردان عمار چنان مردانه میجنگیدن که ملائک به دو دست دعا میکردند سریع پیاده شدبم مین ها ومواد منفجر را از ماشین پیاده کردیمکنار گذاشتیم منم رفتم پیش رصایزدی ومعاونش که رصایزدی مارو میشناخت قیافه بچه های گردان از نبرد سخت اب دیده شده همان قیافه خاکی های معروف که زمان عملیات بر اثر گردو خاک روی صورت بچه ها مینشست بود خدایا چقدر صورت بچه ها با ان خا کی بودن زیبا بود خدایا انگار هرکس یک بار ان قیافه را پیدا میکرد اسمش جز یاران خمینی ثبت می شد بچه ها میجنگیدن مردانه اما در اوج غربت یکی یکی بهترین های این امت به زمین می افتادن وظعیت بحرانی بود عراق با تمام قوا فشار می اورد که از تنگه رد بشه اما فرزندان این امت چنان مردانه با دست خالی تنها سلاح ما کلاش نه پشتی بانی توپ خانه بود نه خمپاره برای همین لنگار دشمن فهمیده بود که فقظ کل تجهیزات مان همین من به رصا یزدی گفتم پل را مواد گذاری کنیم که اگر لازم شد منفجرش کنیم رصا بابیسیم کسب تکلیف کردو که گفتند نه امشب قرار از اینجا نیرو بر جلو نگو چون شنود دشمن گوشمی کرد مخصوصا بدون رمز صحبت میکردنند بلند شدماز زیر پل رفتم بالا که چندتا عراقی از شکاف ایجاد شده نفوذ کرده با ترس ولرز می امدن جلو یک لحظه خشگم زد نه اسلحه داشتم نه نارنجک ماندم داد بزنم بچه ها رو خبر کنم که صدای تیر از پشت سرم بلند شدو صدای همایون بیگی بود که دادمی زد بخواب بخواب که پریدم عقب دو سه تاشان به درک واصل شدن بقیه پا به فرار اب دهان خشگ شد همایون با ان صدای نازک وشوخ طبعش گفت اقا جون کجا مگه را خانه تان بلد نیستی با تیرندازی چند تا از بچه های عمار خودشان ورساندند به ما همان جا موصع گرفتن من برگشتم زیر پل همینکه نشستم دیدم یکی از بچه ها امد زیر پل گفت فشنگ فشنگ نداریم گفتم که اخه دشمن یکدفعه پاتک کرده بود فقط انقدر وقت بود که بچه ها خودشان و برسانند وجلوی پیشروی دشمن بگیرند چند ساعتی همبود درگیر بودنند برای همین مهمات داشت تمام میشد جنگ اشت تن به تن می شد خدایا شاهد بودی که چه حماسه ای بچه های گردان عمار افریدنند ادامه در سری بعد .../شادی ارواح طیب شهدا امام شهدا صلوات /سجادموحد {اژیر}
پیام رسان