90/7/2
3:36 ص
دورای اموزشی تمام شده بود کل محل پر شده بود علی اژیر واکبر هژیر می خواهند بروند جبهه از یک ماه قبلش از همه حلالیت می طلبیدیم حالا که از اموزشی امده بودیم یک کمی فرق با قبل از اموزش رفتن کرده بودیم دیگه ان شلوغ بازیهای قبل نداشتیم دیگه ناخن کوچیکه دستمان بلند نمی کردیم بدون اینکه کسی بهمان بگه این فرق همه احساس کرده بودنند ولی بازم همهن شلوغ بودیم کارای که بچه ها توی همان سن وسال انجام میدادند خوب 13 سالمان بود زیاد هم کسی توقع ساکت بودن نداشت اوج سن شیطنت وسر به هوایی سعی می کردیم برای دیگه برخوردمان خوب کنیم خلاصه انقدری فرق کرده بودیم که تو محل مشهود بود این فرق تازه فهمیده بودیم معنی حزبه الهی یعنی چه تهذیب نفس یعنی چه شب قبل از اعزام مادرم شام کتلت درست کرده بود فردا صبح مادرم که خدا رحمتش کند یک وانت اساس گذاشته بود گفتم می خواهیم بریم جبهه نه پیکنیک خلاصه 4 بعد از ظهر فرداش برای اعزام رفتیم لانه جاسوسی اخه ان موقع اعزام ها از لانه جاسوسی انجام میشد از انجا هم رفتم به سمت راه اهن سوار قطار شدیم به سمت جنوب یک کوپه گرفتیم قرار گذاشتیم تا صبح نخوابیم دیگه نگم انقدر گفتیم خندیدیم که بعصی از بقول معروف اعزام مجددها می امدنند می گفتند مطمعنید می خواهید برید جبهه انقدر می خندیدیم که نگو الان که فکر می کنم به ان روزها فکر کنم خدا به ملائکش گفت روی این کوپه را یک پارچه بکشند که روز قیامت خواست مارو ببخش بقیه اعتراص نکنند انقدر مهربان خدا نماز صبح درود خواندیم دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد که ما بی حال افتاده بودیم توی کوپه یواش یواش دیدیم بچه های قدیم زمزمه می کنند داریم میرسیم دکوهه اسم دکوهه را قبلا شنیده بودیم فکر میکردیم بین دوتا کوه همه لب پنجرهای قطار امدنند ما هم امدیم تا ببینیم کجاست که قطار وقتی از یک پیچ گذشت دیگه کل منطقه حالت دشت پیدا کرد جنوب وارده منطقه ای جنوب شده بودیم اولین بار بود که میدیدیم کم کم ساختمانهای بلند ان از دور نمایان شد صدا از کسی در نم امد هر چه قطار نزدیکتر میشد یک حس حال عجیبی داشتیم نمی دانم چه حالی بود هر چه بود ارزوی تکرارش هنوز دارم قطار مقابل پادگان ایستاد به سرعت پیاده شدیم وارد دوکوهه شدیم ان روز نمی دانستیم داریم برای اولین بار کجا قدم می گذاریم وارد میدان صبحگاه شدیم نیرهای قدیمی که بودنند دور ما جمع شده بودنند بلاخر هر کسی یکی دوتا از بچه محلهایش انجا بود روبوسی احوال پرسیرمعمول بعدش اولین نفری که امد برایمان صحبت کرد فرمانده گردان تخریب برادر جعفر جهروتی بود این بنده خدا انقدر ترکش موج انفجار خورده بود که یک جای سالم نداشت شروع کرد برای جذب نیرو برای تخریب گفت تخریب یعنی شهادت یعنی دست وپا قطع حالا برادرانی که دوست دارند بیایند تخریب بسم الله تو دلم گفتم حتما همه میایند با تعریف های شما دل زدم به دریا بلند شدم که برم اکبر هژیر دستم گرفت گفت بتمرگ سر جات گفتم بابا پاشو بریم جا نمی رسه گفت مگه صف نفت نشستم بعدش خلاصه همینطور مسولین قسمت های مختلف لشگر 27 محمد رسول الله ص می امدنند با کمی توضیح دادن برای واحد خود نیرو جذب میکردنند همه امدن نیرها از نصف هم کمتر مانده بود به اکبر گفتم خوب الان برمان میکردانند تا شد شهید همت امد گفت چرا این ها مانده اند که گفتن همه ای واحد ها گردانها پر شده خدا رحمت کند شهید میرتقی که بعد ها شد فرمانه گردان ما البته شهید کلهر شرع پسند وبچه های کرج هم بودنند که به ما برپا دادنند به خط شدیم برادر ها از این به بعد اسم گردان شما هست گردان عمار یاسر ان جا بود که گردان عمار ل 27 تشکیل شد به همین راحتی خدای چه روزهای بود حالا اگر بخواهند کاری بکنند انقدر طرح وبودجه هزار کار باید بکنند تا یک چیز درست کنند ولی در جبهه بدون تشریفات بدون هیچ شلوغ بازی تبلیغات گردان عمار متولد شد که بعدها از رشادت ان گردان بچه هایش کتاب ها باید نوشت شهید میرتقی امد صحبت کرد به سه گروهان تقسیم شدیم گروهان یک دو سه شیطنتم گل کردو گفتم الان اسم کم میارند اسم اسب امام حسین ع میذارند رویمان بچه ها خندیدن شهید میرتقی گفت کی بود هیچ نگفتم سرو ته حل شد ولی یک چیزی از درون ازارم میداد که یعنی چی ان روزها وقتی صبحگاه بود بعد صحبگاه گردانها دور میدان می دویدنند هر گردان برای خودش هم شعاری داشت مثلا گردان ما {حسین حسین حسین جان جانها همه فدایت گردان عمار اید بسوی کربلایت }شعار اختصاصی گردان عمار بود ویک چیز دیگه هر روز صحبت این بود کدام گردان شب اول وارد عمل میشود انهایی که نیروی قدیمی بودنند خوب معلوم بود کلی پز میدادند که شب اول گردان ما است عقلانیم بود جدا الان که فکر میکنم کجای دنیا برای مردن سرودست میشکاندن ای خدا مرگ تنها چیزی که دیگه احساسات بر نمی دارد ولی تو جبهه ها از این موارد زیاد بود این جنگ بود که گردن ما حق دارد نه ما لاعقل در باره ای خودم اینطور جنگ که گردن من حق داره جنگ که لیاقت داد تا روزگاری با بهترین های این مرزو بوم باشم ومهمتر از همه دم مسیحایی امام در کلام امام مگه چی بود که انقدر نیرو داوطلب به جبهه می امد امام نفسش حق بود نفس امام نفس خدایی بود نفسی بود که به دل مینشست نفسی بود که چقدر گردن ماها حق دارد الانم الحمدالله مقام معظم رهبری را نگاه کنید اصلا نفس ایشانم چیز دیگریست تمام مراحل حساس بعد از امام وقتی نگاه میکنی به غیر از لطف خدا که خوب اول واخرش اگر نبود درایت ونفس حق ایشان چه مشگلاتی بود خدا را شکر خلاصه اولین عملیات ولفجر مقدماتی بود که ما شرکت کردیم که نگم من از ترس گریم گرفت انقدر عراق اتش میریخت ما هم فقط تو تلوزیون پیروزی دیده بودیم دیگه ایناشو ندیده بودیم ولی یکی دو روز که ماندیم کم کم خدا عنایتی کردو ابرومان خرید بچه ها چنان جواب پاتک های عراق دادند که در تاریخ ماندگار شد گردان حنظله ل27 همهن گردانی که در کانل ماندن همه شان شهید شدنند که امام گفتند انها ملائکه خداوندن ان شب خیلی شب عجیبی بود /ارواح طیب شهدا امام شهدا صلوات /سجاد موحد {اژیر}
پیام رسان